یک نمره ارفاق

خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد.
خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره 9گرفتی. تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته است.

پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود، سرش را بلند کرد و گفت: خانم معلم، می‌شود... می‌شود یک نمره به من ارفاق کنید؟
خانم معلم با عتاب مادرانه‌ای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟!!. این ممکن نیست. من طبق جواب‌هایی که در برگۀ امتحانت نوشته‌ای به تو نمره داده‌ام.
او اضافه کرد: نگران نباش. من که نمی‌خواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری کنی و نمرۀ بهتری بگیری.

پسر با صدایی که نشان می‌داد خیلی ترسیده است، گفت: اما مادرم کتکم می‌زند.

خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک می‌کرد که می‌خواهند بچه‌هایشان بهترین نمره‌ها را کسب کنند و موفق باشند؛ از طرفی نمی‌توانست در برابر بچه‌های بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد. اما یک موضوع دیگر هم بود. او می‌دانست که کتک خوردن بچه‌ها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمی‌کند و حتی تأثیر منفی آن ممکن است آن‌ها را از تحصیل بازدارد. نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه. او در کار خود جداً اصول را رعایت می‌کند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت.

نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس می‌لرزید و به گریه هم افتاده بود.
عاقبت رو به پسرک کرد و با صدای ملایمی گفت: ببین!، این پیشنهادم را قبول می‌کنی یا نه؟ . من به ورقه‌ات یک نمره «ارفاق» نمی‌کنم. فقط می‌توانم یک نمره به تو «قرض» بدهم. تو هم باید در امتحان بعدی 2برابر آن را، یعنی2نمره، به من پس بدهی. خوب است؟
پسرک با شادی غیر قابل وصفی گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدی 2نمره‌ به شما پس می‌دهم.
او با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت.

از آن پس برای این که بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زیاد درس می‌خواند. تا این که در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد. از طرف مدرسه به او جایزه‌ای داده شد. وقتی در مراسم اعطای جایزه نگاهش به خانم معلم افتاد، از دیدن لبخندی که معلمش به او می‌زد، احساساتی شد و گریه کرد.
از پسِ آن «درس» که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد.
او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف می‌کند و از بازگویی آن همیشه هیجان زده می‌شود. زیرا می‌داند که نمره‌ای که خانم معلم به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد.آن پسرک جوان اکنون پولدارترین مرد جهان است بیل گیتس..

تفاوت و جایگاه پدر و مادر در زندگی فرزندان

کسی که از زمانی که چشــم باز می کنی تو را دوست دارد  مــــادر است 
وکسی که دوستت دارد  بدون اینکه ظاهر کند  پــــدر است « به او جفا می کنی » 
مــــادر تو را به جهان تقدیم می کند 
پــــدر تلاش می کند که جهان  را به تو تقدیم   کند «  به سختی می افتد 
مــــادر به تو زندگی می دهد 
پــــدر به تو می آموزد چگونه این زندگی را احیا کنی « به تلاش وادار می کند

مــــادر تو را 9 ماه در رحم خود نگه میدارد 
پــــدر باقی عمر تو را حمل می کند « ومتوجه نیستی »
مادر به وقت تولدت فریاد می کشد  صدایش را نمی شنوی 
وپــــدر بعد از آن فریاد می کشد « از او گله می کنی »
مــــادر گریه می کند وقتی بیمار می شوی 
پــــدر بیمار می شود  وقتی گریه می کنی « در خفا »

مــــادر مطمئن می شود که گرسنه نیستی 
پــــدر به تو یاد می دهد که گرسنه نمانی « درک نمی کنی » 
مــــادر تو را روی سینه اش نگه می دارد 
پــــدر تو را به دوش می کشد « اورا نمی بینی »
مــــادر چشمه محبت است 
وپــــدر  چاه  حکمت « و می ترسی از عمق چاه » 
مــــادر مسئولیت از دوش تو بر می دارد 
پــــدر  مسئولیت را در وجود تو می کارد « تو را به سختی می اندازد »
مــــادر تو را از سقوط نگه می دارد 
پــــدر می آموزد بعد از سقوط بلند شوی 
مادر یاد می دهد چگونه روی پای خود راه بروی 
پدر یاد می دهد چگونه در راه ها ی زندگی حرکت کنی

مــــادر کمال وزیبایی را منعکس می کند 
پــــدر واقعییت ها وتلاشها  را منعکس می کند
 مهــر مــادری را هنگام ولادت  حس می کنی 
مهــر پــدری را وقتی پــــدر شدی حس خواهی کرد 

بنابرایــن مــــادر با  چیــزی  مقایســه نمی شود
و پــــدر تکــرار نخواهــد شــد.

با احترام پیج مکرو طنین macrotanin را در اینستاگرام حمایت کنید

طمع چوپانی در مقابل ژنرال انگلیس سگ گله اش را سلاخی کرد

این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمه‌ی این داستان «رسانه های بین المللی» است.

سالها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی، ژنرال «سانی مود» که در یکی از مناطق کشور حرکت می‌کرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد.

به مترجمی که همراه خود داشت گفت برو به این چوپان بگو که ژنرال سانی می‌گوید که اگر این سگ گله‌ات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو می‌دهم!

چوپان که با یک لیره‌ی استرلینگ انگلیسی می‌توانست نصف گله گوسفند بخرد! بی درنگ سگ را گرفت و آن‌ را سر برید! آنگاه ژنرال دوباره به چوپان گفت که اگر این سگ را سلاخی کنی، یک پوند دیگر هم به تو می‌دهم. و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد.

سپس ژنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت که این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه‌تکه کن! و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکه‌تکه کرد.

وقتی ژنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و گفت اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ می کنم.

ژنرال سانی مود گفت نه! من خواستم که آداب و رفتارهای مردم این مرز و بوم را ببینم و به سربازانم نشان دهم.

تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گله‌ات را که رفیق تو و حامی تو و گله‌ی گوسفندان توست سر ببری، و سلاخی کنی، و آن را تکه‌تکه کنی، و اگر پوند چهارمی را به تو می دادم، آنرا می پختی! و معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد.

آنگاه ژنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت: «تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید».

پول حتی علایق و احساسات انسان ها را عوض می کند. قرن ها پیش هم اسکندر مقدونی در نبرد با آریو برزن فرمانده دلیر ایرانی با خیانت یک چوپان، توانست بر ایران مسلط شود.

از نخل برهنه سایه داری مطلب
از مردم این زمانه یاری مطلب
عزت به قناعت است و خواری به طمع
با عزت خود بساز و خواری مطلب

با احترام پیج مکرو طنین macrotanin را در اینستاگرام حمایت کنید

داستان واقعی شاهکار پسرک بیکار و تخته سنگ

می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت.

روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید. از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.

شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی.»

پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین الان در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.

شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید. نام آن کسی نبود جز پسر «میکل انژ»

با احترام پیج مکرو طنین macrotanin را در اینستاگرام حمایت کنید

جراح مشهور و دعای پیرزن و کرم خدای مهربان

پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت. بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم. دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟ یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد. کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی راشنید: بفرما داخل هرکه هستی، در باز است … دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند. پیرزن خنده ای کرد و گفت، کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری . دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود . که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد. پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت: بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود. پیرزن گفت: و اما شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا دکتر ایشان گفت: چه دعایی؟ پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم. میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند. دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت: به والله که دعای تو، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت. تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند. وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند.

با احترام پیج مکرو طنین macrotanin را در اینستاگرام حمایت کنید

پیرمرد منتظر و دستان سرباز

پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:«آقا پسر شما اینجاست.»
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.

پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.

آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»

پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»

پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری…»
دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بشری هستیم.

احتراماً ما را پیج  (مکروطنین) macrotanin را در اینستاگرام حمایت کنید

یک اتفاق واقعی در سالهای قبل از انقلاب

روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم  استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که 10 سئوال از تاریخ کشور ها خواهد داد.

دکتر بنی احمد فقط 1 سئوال داد و رفت: مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است ......؟

از هر که پرسیدم نمیدانست.چون ممتحنی نبود، تقلب آزاد بود، اما براستی کسی نمیدانست.

همه 2 ساعت نوشتیم از صفات برجسته این مادر ازشمشیر زنیش از آشپزی برای سربازان از بر پا کردن خیمه ها در جنگ از عبادت هایش و......

استاد بعد 2 ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت .14 تیر 1354 برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم. در تابلو مقابل اسامی همه نوشته شده بود با خط درشت 
     مردود ❗️❗️❗️

برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد ؟❗️ همه گفتیم آری ❗️گفت خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟❗️

پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد ؟ گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده پاسخ صحیح (( نمیدانم بود )).همه 5 صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد:

❗️(( نمیدانم ))❗️ 

کسانی که همه چیز میداند، ناآگاه اند بروید با کلمه زیبای "نمیدانم" آشنا شوید، زیرا فردا روز، گرفتار نادانی خود خواهید شد ........و ما... هم شاید گاهی گرفتار نادانی خود شدیم

احتراماً پیج  (مکروطنین) macrotanin را در اینستاگرام حمایت کنید

 

پسر جوان و مادر پیر و عروس زیبا

پسر جوان ان قدر عاشق دختر بود کـه گفت: تو نگران چی هستی؟

دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور کـه خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره… باید شرط ضمن عقد بگذاریم کـه اگر زمین گیر شد، اونو بـه خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.

پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت…هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود کـه زن جوان دریک تصادف خودرو قطع نخاع و ویلچر نشین شد.پسر جوان رو بـه مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟

مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم کـه ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی کـه زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می کنم.

پسر جوان اشک ریخت و بـه زنش نگاه کرد.زن جوان انگار با نگاهش بـه او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!

 

 این پیج در اینستاگرام حمایت کنید (مکروطنین) macrotanin

زکریای رازی و دادگاه های مذهبی

زکریای رازی در اواخر عمر به خاطر اعتقاداتش در دادگاه های مذهبی بارها محاکمه شد. اما نارحت کننده است که بدانید در این محاکمه ها آنقدر کتابهایش بر سرش کوبیده شد که بینایی خود را ازدست داد و نابینا ازدنیا رفت!!

می‌گویند شاگردانش به او گفتند حکیم شما بدتر از این را معالجه نمودی پس چرا خود را معالجه نمی‌کنید. در جواب حکیم گفت:
بینا شوم که چه چیز را ببینم سیاهی جهل ، قدرت فاسد و روزگار بد و سخت مردمان. گمان کنم همان کور باشم کمتر زجر می‌کشم

موجود نازنینی به اسم بابا

در داستانهای هزار و یک شب آمده است که "مردی بود عبدالله نام که از راه صید ماهی با درویشی و مسکنت خانواده خود را روزی می رساند. روزی صید سنگینی به دامش افتاد، که گمان برد ماهی بزرگ و پر برکتی است اما وقتی دام را به ساحل آورد و باز کرد مردی را دید به شکل و شمایل خویش که از دام بیرون آمد. پرسید کیستی و نامت چیست؟ و در این حوالی به چه کار آمده ای گفت من جفت و همزاد تو هستم که در قعر دریا زندگی می کنم و نامم عبدالله است. من عبدالله دریایی و تو عبدالله زمینی، به دیدن تو آمده ام و سبدی از جواهرات جانانه و شاهانه برایت هدیه آورده ام. عبدالله گفت قدمت مبارک، خوش آمدی و چه خوشتر که چندی میهمان ما باشی. او را به خانه برد و آنچه رسم مهمان دوستی بود بجا آورد تا زمانی که عبدالله دریایی یاد وطن کرد و نزد یاران دریایی بازگشت. یاران دور او را گرفتند که از عجایب و غرایب روی زمین بر ما حکایت کن پگفت عجایب بسیار دیدم اما از همه عجیبتر موجودی بود که او را "بابا" می گفتند این مرد مظلوم و محجوب هر روز صبح از خانه بیرون می رفت تا شام کار می کرد و به هر زحمتی تن می داد وآنچه خانوده اش نیاز داشت برای آنها می آورد و تازه خرده می گرفتند که این چیست و آن چیست،بهتر از این می باید و باز فردا مرد عازم کار می شد و وعده می داد که همه خواستها را چنانکه پسند آنها است بر آورد. یاران گفتند این ممکن نیست، آن مرد می توانست وقتی می رود دیگر باز نگردد شاید زنجیری به پایش بسته بودند و شب اورا خانه می کشیدند گفت من هم همین گمان را داشتم اما خوب نگاه کردم و دیدم هیچ زنجیری به پا ندارد صبح با پای آزاد می رود و شام با پای آزاد باز می گردد.

اصحاب دریا نمی دانستند که در جهان زنجیرهای پنهانی هست
که مردان را می برد و می آورد:

زنجیر زلفت هر طرف دیوانه وارم می کشد
با اشتیاقم می برد، بی اختیارم می کشد

این سودای عشق است که مرد را به قعر دریا می کشاند
تا مرواریدی صید کند و به گردن نازنینی بیندازد که اورا دوست دارد
اینهمه شور و غوغای شعر و غزل و اینهمه عربده مستانه و زمزمه شاعرانه
که بازار جهان را به خریداری گرم کرده و کالای عشق را رونق بخشیده، از کجاست؟

بلبل اگر نه مست گل است این ترانه چیست
گر نیست عشق، زمزمه عاشقانه چیست

زمزمه همین بلبلان بیدل و مردان مقبل است که فضای هزاران هزار خانه را گرم کرده و آوای جان بخش عشق من، عشق من را چون نسیم عطر گردان بهشتی همه جا به طنین آورده است. و آفتاب نگاه این عاشقان است که کودکان در آن نشو و نما می کنند تا زنان و مردان شوند و زنان به ذوق کرشمه معشوقی بالهای بهشتی خود را به سر مردان می گشایند چه خوشتر که زنان قدر عشق و جان فشانی مردان را بدانند و مردان قدر این فرشته رویان فرشته خو را که چون چراغ جادوی علاء الدین هزار کار شگفت از ایشان می آید بیش از پیش دریابند و فرزندان نیز منزلت رفیع این صورت فلکی دو پیکر را که چون دو ستاره فرخنده فال پدر و مادر در آسمان اقبالشان بهم پیوسته اند، هر دم بیش از پیش قدر شناسند.

قدرآیینه بدانیم چو هست
نه درآن وقت که افتاد و شکست ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌