زیر خط سکوت

متروکه است زیر این خط سکوت...

زیر خط سکوت

متروکه است زیر این خط سکوت...

تا دو روز دیگر مهلت دارید ...

تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com 

آقا به نظر شما تو یه روز چند تا اتفاق بد برای یه نفر میتونه بیافته ؟؟؟  

نظر بدید تا براتون یه چیزی تعریف کنم اگه از تعجب شاخ در نیاوردید هر چی خواستید (حتی یه جفت شاخ ) بهتون میدم من تا دو روز دیگه نظر جمع میکنم اگه به ۲۰ تا رسید براتون جالبترین داستان سال رو می نویسم ...

نظرات 5 + ارسال نظر
بنفش سه‌شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 10:11 ب.ظ

نمی دونم برای کدوم بدبختی اونقدر اتفاق افتاده که تو میخای اینجا بنویسی
امیدوارم که اونقدر جالب باشه که تا شنبه بشه صبر کرد من دوباره میام مرسی که به وب من سر زدی خیلی خوب شروع کردی.

هلیا(نور ودرخشندگی) چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:52 ق.ظ http://bargriz.blogsky.com

به نظر من ثانیه به ثانیش میشه پر از اتفاق بد باشه
تجربه دارم خواهر (راستی خواهری یا برادر)؟؟؟

مرسی که مطالب رو می خونی .این اتفاق رو هیچ کس تجربه نکرده و دعا میکنم نکنه .من لینکت کردم خوبم من خواهرهستم تو چی؟

یاسمین چهارشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 12:34 ب.ظ http://jasmin.blogsky.com

بدبختی توی یک روز : صبح که از خواب بیدار میشی میبینی داره بارون میاد اولش خوشحال میشی و میگی خدا رو شکر بالاخره نعمتت را بر این شهر آلوده فرستادی تا اینجا داشته باش . میخوای بری صورتت رو بشوری میبینی آب قطع شده ( البته مقصر خودت بودی که تابلو اعلانات ساختمان را نخوندی که بدلیل تعمیرات لوله ها از ساعت ۸ صبح الی ۱۲ ظهر آب این بلوک قطع خواهد شد ) از خیر صورت شستن میگذری . میری سر گاز و زیر کتری را روشن میکنی تا یک چای دیشلمه برای خودت دم کنی و صبحونه را نوش جان کنی بعد تا وقتی آب جوش بیاد میری سراغ بقیه کارها . همینطور که داری جمع و جور میکنی تا آماده بشی بعد از صبحانه بری سر یک قراره مهم می بینی یک بویی داره میاد کمی دقت میکنی میبینی از طرف آشپز خونه است . میری آشپزخونه میبینی ای دل غافل کتری را بدون آب گذاشتی روی گاز و حسابی جلز و ولز کتری در اومده و سوخته اونهم چه سوختنی . از خیر صبحونه خوردن هم میگذری چون داره دیرت میشه . حاضر میشی شلوار مشکی اطو کرده و پالتو مشکی اطو کرده ات را میپوشی تا توی این ملاقات حسابی مرتب باشی . میری پائین توی محوطه یک نفس عمیق میکشی و اکسیژن تمیز را توی ریه هات فرو میدی و کلی هم ذوق میکنی. به ساعت نگاه میکنی آخ داره دیرم میشه . چتر را روی سرت باز میکنی تا بارون لطیف خیست نکنه . منتظر تاکسی میشی . تخم تاکسیها را ملخ خورده شخصیها را هم از ترس ناموس نمیشه سوار شد . چاره ای نیست باید پیاده بری تاسر چهار راه اونجا ماشین زیاده . ( البته امیدوارم ) همینطور که میری چند قدم جلوتر چشمت به یک چاله بزرگ پر از گل و لجن می افته که توی خیابون سبز شده با خودت میگی پس این شهرداری کی میخواد فکری به حال این چاله ها بکنه ما که پیاده ایم و میبینیم بیچاره ماشینها که از اینجا رد میشن ... هنوز فکرت توی ذهنت تموم نشده که یک پژو ۲۰۶ آلبالوئی با سرعت نور از توی این چاله رد میشه ... و تمام گل و لجن توی چاله را خالی میکنه روی لباسهای تمیز و اطو کشیده ات . یک نگاهی به خودت میاندازی . وقت برای برگشتن به خونه نداری . آخه اگه لباست گلی باشه اشکال نداره ولی اگه سر قرارت دیر بری میگن بی ادبه و مقررات سرش نمیشه پس بی خیال گل لباسها و کفشی را که وضعش بهتر از لباسها نیست راه میافتی به طرف چهار راه . حالا بالاخره به چهار راه رسیدی . بعد از هزار تا بوقی که از طرف ماشین های مختلف در مدلهای مختلف توی سرت میخوره بالاخره یک تاکسی سبز چمنی یعنی همون باغ آسمونیها ( من نمیدونم کجای باغ آسمون سبزه ) جلوت می ایسته و تو میگی دربست میدان هفت تیر . قبول سوار شو. سوار میشی به چه گرمای مطبوعی داره توی ماشین یواش یواش داره گل روی لباسها و کفشها خشک میشه . یواشکی یک دستمال مرطوب از کیفت در میاری و کفشها رو تا جایی که ممکنه پاک میکنی ولی خوب مثل اولش نمیشه . آقای راننده هم رادیو پیام را برات روشن کرده و شروع میکنه به درد دل از همه چیز تخصص داره از انرژی هسته ای بگیر تا موشک امید و از آهنگهای رپ روز بگیر تا گرانی و ... به یمن و برکت ترافیک آقای راننده هرچه میخواهد دل تنگش میگه ماهم به قول شما دوتا گوش ... داریم ولی توی دلم قیامتیه که نگو و نپرس . خدایا داره دیرم میشه چقدر این بیچاره دلش پره مثل اینکه توی خونه کسی به حرفهاش گوش نمیده و حرفهاش رو جمع کرده صبح اول وقتی مخ منو بخوره که یک دفعه میبینم ماشین داره یک صداهائی میکنه و ... توقف .حالا کجا توی اتوبان نزدیک مصلا . میگم آقا چی شده میگه نمیدونم لامصب چرا ریپ میزنه و.... خلاصه پیاده میشم میگه کرایه نمیخواد منهم تعارف میکنم و ... تومان بهش میدم . باز کنار اتوبان می ایستم خدایا حالا چطوری ماشین گیر بیارم . ماشینها با سرعت رد میشن خیلی هاشون هم که یک مال بی صاحب کنار خیابون پیدا کردند میخوان خودشون را با همون سرعت به کشتن بدن و ترمز میکنند ولی ... نیم ساعتی از این قضیه گذشته و من هنوز کنار اتوبان ایستادم که ماشین باغ آسمون بالاخره با همت راننده درست میشه و آقا ی راننده با کلی عذرخواهی دوباره من را سوار میکنه . با هزار بدبختی بالاخره به میدان هفت تیر میرسم . با عجله خودم را به ساختمان مورد نظر میرسونم . میرسم پشت در می بینم در بسته است . در میزنم . منشی با هزار اطوار در را باز میکنه . مورد قرارم را عنوان میکنم . منشی میگه امروز بدلیل بارندگی آقای ... نتونستند بیان . لطفا فردا ساعت ۹ تشریف بیارید و یک نگاه عاقل اندر سفیه هم به سرتا پای گلی بنده می اندازه و با نگاهش عذرم را میخواد. آویزون و خسته راه می افتم با خودم میگم عیبی نداره یک کم توی میدون هفت تیر قدم میزنم و از مانتو فروشیها که حراج کردن دیدن میکنم و بعد میرم برای خودم یک ساندویچ مشتی میخورم بعدش میرم خونه . همینکار را میکنم . ساندویچ کوکتل دودی با نوشابه و بعد با تاکسی به طرف خونه میرم . یک تاکسی میگیرم حوصله تیکه تیکه رفتن ندارم میگم دربست . در همین موقع یک خانم ناز و مامانی با هزار غمزه دولا میشه و میگه میشه منو تا سهروردی برسونید راننده هم که دلش از اینهمه مظلومیت به درد آمده !!! به من میگه خانم بارون میاد اجازه میدید این خانم را تا سهروردی برسونم . من هم مثل گوسفند ( بلا نسبت شما) میگم باشه اشکالی نداره و با مثبت اندیشی به خودم میگم چه اشکالی داره توی این بارون یک بنده خدا دیگه هم به مقصدش برسه . خانم جلو مینشینه و کلی با آقای راننده گپ میزنه و توی خیابون سهروردی که میخواد پیاده شه باز با ناز میگه مرسی آقا چقدر شد ؟ آقای راننده هم لطفش گل میکنه و میگه هیچی خانوم این خانوم دربست گرفتن . و من هم دوتا شاخ روی سرم سبز میشه باز هیچی نمیگم . خانوم که پیاده میشن آقای راننده شروع میکنن از گفتن اینکه این روزها انسانیت پیدا نمیشه و چه و چه و تعریف و تمجید از بنده که شما بزرگواری کردید و فلان و بهمان که خیلیهاش را اصلا نمیشنوم . آخه یک کمی دلم درد گرفته و حوصله ندارم به حرفهاش گوش بدم تازه اگر هم گوش بدم برام چه فایده ای داره میگذارم راحت باشه و برای خودش افاضات کنه. میرسیم به مجتمع و میخوام پیاده شم . دست میکنم توی کیفم تا کیف پولم را در بیارم هرچی میگردم کمتر پیدا میکنم . همه کیفم را خالی میکنم میبینم ای دل غافل کیف را مثل اینکه توی ساندویچ فروشی جا گذاشتم شاید هم ازم زده باشند. به آقای راننده جریان را میگم که میبینم قرمز شد و برآشفته . میگم آقا اگه چند دقیقه صبر کنی الان میرم از بالا براتون پول میارم قبول میکنه . میرم بالا دست میکنم توی کیفم کلید را در بیارم باز میگردم کلید هم نیست . ای دل غافل صبح که میخواستم از خونه برم بیرون بسکه عجله داشتم یادم رفت از پشت در برشون دارم آخه شبها در خونه را قفل میکنم . حالا مونده روی در . با خجالت میرم در خونه همسایه را میزنم و خیلی وقت توضیح دادن ندارم ازش مقدار کرایه تاکسی را میگیرم و میبرم به راننده میدم و برمیگردم . میام در خونه همسایه ای که سال تاسال همدیگر را نمیبینیم . ازش عذرخواهی میکنم و یک کم داستان را براش تعریف میکنم البته سانسور شده اش را بعد ازش خواهش میکنم آچاری پیچ گوشتی چیزی اگه داره بهم بده شاید بتونم در را باز کنم . حالا دل پیچه هم امانم را نمیده . حالم هی داره وخیم تر میشه . در باز نمیشه بالاخره تمام پیچها را باز میکنم ولی باز نمیشه . با دل دردی که دارم دیگه حتی فکر بیرون رفتن را هم نمیتونم بکنم . با این همه به خانم همسایه میگم من باید یک کلید ساز بیارم . باز راه میافتم به طرف خیابون . وای چه مصیبتی بود امروز . حالا کلید ساز از کجا گیر بیارم . این دل پیچه هم حالا تبدیل به حالت تهوع شده . بالاخره پرسان و پرسان و توی این هوا که آدمهای کمتری توی خیابون هستند آدرس کلید ساز را پیدا میکنم که چند خیابون اونورتره . چون پولی توی کیفم ندارم پیاده میرم ولی حالت تهوع ولم نمیکنه . همینطور که دارم میرم ... گلاب به روتون . .. وای چه حال بدی پیدا کردم . بالاخره رسیدم به کلید سازی وای کلید سازی بسته است آخه ساعت نهارشونه و تا ساعت ۴ هم نمیان اینو بقالی کنار دست کلید سازی میگه . همونجا روی زمین میشینم . از دل درد هم دارم میمیرم . آقای بقال حالم را میبینه و با ترحم منو به داخل مغازه دعوت میکنه. توی مغازه یک دفعه یادم میافته که خوبه زنگ بزنم برادرم بیاد دنبالم . از آقای مغازه دار خواهش میکنم اجازه بده یک تلفن بزنم لطف میکنه و اجازه میده زنگ میزنم برادرم محل کارش نیست . موبایلش هم در دسترس نیست . خدا یا چکار کنم . چاره ای نیست از بقال تشکر میکنم و دوباره راه می افتم . این بار نه به طرف خونه خودمون بلکه به طرف خونه مادرم که همین نزدیکیهاست . بالاخره با هر جون کندنی هست میرسم . بیچاره در خواب بعد از ظهری بود . آخیش میرم بالا ولی دل درد و دل پیچه منو یکسره بطرف دستشوئی میکشونه. تازه میفهمم که مثل این که مسموم شدم . حالم خیلی بد شده دیگه نای ایستادن ندارم با اصرار مادرم میریم درمونگاه سر خیابون . توی درمونگاه هم یک سرم جانانه بهم میزنند . کمی حالم بهتر میشه و بر میگردیم خونه . مادرم کلی ازم پذیرائی میکنه و میگه نمیذارم بری خونه و لی من باید برم . امشب شوهرم از سفر میاد . با مامان ماشین میگیریم اول سراغ کلید ساز میریم . کلید ساز در را باز میکنه و من وارد خونه میشم . مامان هم بر میگرده خونه . تصمیم داشتم برای شام امشب غذای مورد علاقه همسرم را بپزم و خودم را براش لوس کنم . با همون حال زارم گوشت را میگذارم توی ماکروویو تا یخش باز شه . لوبیا را هم که از دیشب خیس کرده بوده می ریزم توی قابلمه . اجاق گاز را میخوام روشن کنم که میبینم روشن نمیشه تازه یادم میافته که راستی خونه چقدر سرده میرم از همسایه میپرسم میگه مگه تابلو اعلانات رو نخوندی از ساعت ۵ بعد از ظهر تا ۱۲ شب گازها قطع خواهد شد و.... حالا بقیه اش را دیگه نمیگم چون مثل اینکه اصلا امروز روز من نبود ....

یاسمنم مرسی که داستانت رو نوشتی خیلی باحال بود آدم خیلی از روزهاش که خوب باشند یه روز اینجوری بسه تا حالش گرفته بشه ولی داستان من ورای این حرفهاست . واقعا بدبختیه.خیلی دلم میخواد برات تعریف کنم ولی ....
دوست خوبم منتظر باش از خودت بیشتر برام بگو احساس میکنم مطالبت به دردم میخوره

گندم پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 01:53 ب.ظ http://www.gandomsa.persianblog.ir

یعنی ما اگه ۴ تا بشیم قصه تو برامون نمیگی؟؟؟

این خانوم یاسمن طفلک هم چه روز بدی داشته ها.
منم تقریبا یه همچین روزی هفته پیش داشتم. خودم دیگه اخرش خنده ام گرفته بود. نشسته بودم پشت در خونمون هر هر میخندیدم.

چرا عسلم براتون قصه هم میگم درواقع این داستانی که باید بدونم طرفدرا داره تابراتون بگم ای کاش قصه بود این واقعه تلخ زندگی من...

علی پنج‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 04:31 ب.ظ http://tiz.blogsky.com

سلام
خوشحالم که به وبلاگم اومدی... بازم از این کارا بکن.
نظر یاسمین خانو م خودش اندازه ۲۰ تا نظر بود، بگو چه اتفاقی افتاد دیگه!
راستی من کلا با تبادل لینک موافقم...
پس من تو رو لینک می کنم، شما هم منو.

منم خوشحال شدم واقعا یاسمن جون به من لطف دارن شما هم وب جالبی دارید.مرسی که لینکم کردیدمن هم باافتخار شمارو لینک کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد